کد خبر : ۶۰۷۲۸۰
۱۵:۰۲

۱۴۰۴/۰۹/۲۲
گفتگو با آزاده و جانباز «علی ژیانی»

آخرین دیدار در رمادیه ۳ و خبر شهادت در تموز | مردم منتظر قدم‌هایت بودند، پیکرت آمد

آزاده و جانباز علی ژیانی یکی از همان نوجوانانی بود که دل در گرو دفاع از ناموس و امنیت ایران داشت. او در همان سال‌های کم‌سن‌وسال، جبهه را انتخاب کرد و سرانجام به اسارت دشمن بعثی درآمد. امروز، پس از ۴۰ سال علی ژیانی از روز‌هایی می‌گوید که در میان خاک و خون و اسارت گذشت؛ از خاطراتی که هنوز زنده‌اند. با ما همراه باشید.


به گزارش نوید شاهد فارس، سال ۱۳۵۹ بود که دشمن بعثی به مرز‌های کشور یورش آورد. آن روزها، مردانی از دل همین خاک، بی‌ادعا و با غیرتی ریشه‌دار کمر همت بستند و راهی جبهه‌های نبرد شدند. علی ژیانی نیز یکی از همان نوجوانان بود که دل در گرو دفاع از ناموس و امنیت ایران داشت. او در همان سال‌های کم‌سن‌وسال، جبهه را انتخاب کرد و سرانجام به اسارت دشمن بعثی درآمد.

امروز، پس از ۴۰ سال آزاده و جانباز علی ژیانی از روز‌هایی می‌گوید که در میان خاک و خون و اسارت گذشت. از خاطراتی که هنوز زنده‌اند و از همرزمانی که برخی بازگشتند و برخی در همان راه ماندند. روایت او از دل همان سال‌ها آغاز می‌شود و به یاد دوست شهیدش، عبدالمهدی نیک‌منش، ادامه پیدا می‌کند.

در آغاز این گفت‌وگو، نگاهی کوتاه خواهیم داشت به زندگی پُرافتخار شهید «عبدالمهدی نیک‌منش» و سپس روایت علی‌ژیان از لحظه‌ شهادت این شهید بزرگوار.

آخرین دیدار در رمادیه ۳ و خبر شهادت در تموز / مردم منتظر قدم‌هایت بودند، پیکرت آمد

معلمی دلسوز در جبهه های جنگ

شهید «عبدالمهدی نیک‌منش» یکم مرداد سال ۱۳۴۳ در شهرستان داراب چشم به جهان گشود. کودکی‌اش در خانه‌ای گذشت که ایمان، سادگی و تعهد، فضای نفس‌کشیدن آن بود. پدر و مادری دیندار، نخستین آموزگاران او بودند و عبدالمهدی از همان سال‌های کودکی با مفاهیم دینی انس گرفت. در ۶ سالگی اصول دین، دوازده امام و چند سوره از قرآن مجید را از حفظ می‌خواند و هم‌زمان قدم به مدرسه گذاشت. هوش، پشتکار و انضباط شخصی‌اش سبب شد در تمام دوران تحصیل همواره در شمار دانش‌آموزان ممتاز قرار بگیرد.
با آغاز انقلاب شکوهمند اسلامی، جوانیِ آرام او، به شور و حرکت گره خورد. عبدالمهدی بی‌هیچ تردیدی به صف مخالفان رژیم طاغوت پیوست و در راهپیمایی‌ها و تظاهرات ضد رژیم حضوری فعال داشت. بار‌ها طعم خشونت مزدوران طاغوت را چشید، اما این برخورد‌ها نه‌تنها او را از راه بازنداشت که اراده‌اش را استوارتر ساخت. پس از پیروزی انقلاب اسلامی، در سال ۱۳۶۱ دیپلم خود را در رشته‌ی تجربی دریافت کرد و مسیر زندگی‌اش را با نگاهی مسئولانه‌تر ادامه داد.

آخرین دیدار در رمادیه ۳ و خبر شهادت در تموز / مردم منتظر قدم‌هایت بودند، پیکرت آمد


با شروع جنگ تحمیلی، عبدالمهدی میدان دفاع را عرصه‌ی ادای تکلیف دانست. حضورش در جبهه‌های نبرد، حضور آگاهانه و برخاسته از باور بود و همیشه آرزوی شهادت را در دل می‌پروراند. در سال ۱۳۶۲ همراه شهید رحیم عرب‌زاده برای ادامه‌ی تحصیل در رشته‌ی دینی عربی راهی تهران شد. پس از اخذ مدرک فوق‌دیپلم، به استخدام آموزش و پرورش داراب درآمد و راهی روستای دوبران شد تا به تدریس بپردازد. کلاس درس برای او تنها محل آموزش کتاب نبود، جایی بود برای تربیت نسل آینده، برای آشنا کردن نوجوانان با اخلاق، ایمان و مسئولیت.
در کنار تدریس، شاگردان و اطرافیانش را به عمل فرائض دینی و قرائت قرآن مجید تشویق می‌کرد. با این حال، روح بزرگش در سنگر آموزش آرام نمی‌گرفت. احساس می‌کرد هنوز وظیفه‌ای ناتمام بر دوش دارد. همین دغدغه او را بار دیگر راهی جبهه‌های نبرد کرد. در چهارمین مرحله‌ی اعزام، در عملیات عاشورای ۲، در منطقه‌ی چنگوله مهران، از تیپ زرهی ۷۲ محرم، شب ۲۴ مرداد ۱۳۶۴ به اسارت دژخیمان بعثی درآمد و نامش در فهرست آزادگان ثبت شد.

در ادامه، آزاده سرافراز هشت سال جنگ تحمیلی «علی ژیانی» در ابتدا از اسارت خود و سپس از لحظه‌ شهادت این شهید بزرگوار روایت می‌کند.

آخرین دیدار در رمادیه ۳ و خبر شهادت در تموز / مردم منتظر قدم‌هایت بودند، پیکرت آمد

عملیات قادر و آغاز اسارت / سه روز در محاصره؛ بی‌آب و بی‌غذا تا لحظه اسارت

اینجانب علی ژیانی، متولد یکم مردادماه ۱۳۴۷ از روستای بریسکان شهرستان داراب هستم. آن روز‌ها حدود ۱۶ سال داشتم و در کلاس اول دبیرستان درس می‌خواندم. عشق به جبهه و دفاع، آرامم نمی‌گذاشت. همین علاقه مرا به گذراندن یک دوره کوتاه آموزشی رساند و پس از آن، راهی جبهه شدم. نخست به لشکر ۳۳ المهدی فارس، گردان ابوذر، پیوستم. مدتی در جبهه جنوب حضور داشتم و سپس مسیرم به کردستان افتاد؛ جایی که در ادامه به لشکر ۸ نجف اشرف اصفهان ملحق شدم.

چندین روز آموزش نظامی و تمرین عملیات جنگی را پشت سر گذاشتیم. پس از پایان دوره، ما را به منطقه اشنویه اعزام کردند؛ ارتفاعات کلاشین، جایی که خط مقدم جبهه به شمار می‌رفت. صبح زود، ساعت ۵، روز ۱۸ شهریور ۱۳۶۴، عملیات قادر آغاز شد. گردان ما موفق شد خط اول دشمن را درهم بشکند و به‌سوی جلو پیشروی کند. در همان پیشروی‌ها بود که به‌تدریج احساس کردیم پشتیبانی از دو طرف قطع شده است. بعد‌ها فهمیدیم نیرو‌های کمکی ناچار به عقب‌نشینی شده‌اند.

سه روز تمام در محاصره ماندیم؛ بی‌آب و بی‌غذا، در دل ارتفاعات و زیر فشار دشمن. در نهایت، همراه یکی از همرزمانم، در شرایطی که لحظه‌ای تا جان‌باختن فاصله نداشتیم و خطر کشته‌شدن به‌دست نیرو‌های بعثی کاملاً نزدیک بود، به اسارت درآمدیم.


دست‌هایمان را با کابل بستند و بعد چشم‌هایمان را هم بستند. ما را سوار یک دستگاه آیفا کردند و به پشت خط دشمن بردند. در همان مسیر، بعثی‌ها شروع به تمسخر کردند و میان خودشان می‌گفتند ایران با این بچه‌ها می‌خواهد مقابل عراق بایستد. لحنشان پر از تحقیر بود و نگاهشان چیزی جز دشمنی نشان نمی‌داد.
یکی از دوستانم که زخمی شده بود، در بین راه از ما جدا شد و او را به مسیر دیگری بردند. از همان‌جا دیگر هیچ خبری از او نشنیدیم و نفهمیدیم چه سرنوشتی پیدا کرد. بعد‌ها موضوع را به نیرو‌های صلیب سرخ گفتم و آنها هم همه‌چیز را یادداشت کردند، اما تا پایان اسارت، برای ما روشن نشد که او کجا برده شد و چه بر سرش آمد.

آخرین دیدار در رمادیه ۳ و خبر شهادت در تموز / مردم منتظر قدم‌هایت بودند، پیکرت آمد

شادی‌های مصنوعی بعثی‌ها و کتک‌های بی‌دلیل

حدود دو روز در پادگان هوانیروز عراق نگه‌مان داشتند. پس از آن، ما را به بغداد منتقل کردند و در شهر‌ها گرداندند تا به اداره اطلاعات بغداد که به آن استخبارات می‌گفتند رسیدیم. آن‌جا به همه دستور دادند پیاده شوند. وقتی چشم‌بند‌ها را باز کردند، تازه دیدیم چه وضعیتی در انتظارمان است. از دو طرف، نیرو‌های بعثی صف کشیده بودند و به محض این‌که هر اسیر از اتوبوس پایین می‌آمد، با کابل و چوب به جانش می‌افتادند و او را زیر ضرب می‌گرفتند. این مسیر ضرب و شتم ادامه داشت تا به ساختمان اداره اطلاعات برسیم که دژ مستحکمی بود.

آنجا تعدادی از دوستانمان را دیدم که در گردان‌های دیگر اسیر شده بودند. بعد از آن ما را به اداره آمار عراق بردند و از همان‌جا به اردوگاه رمادیه ۳ انتقال دادند. ما را داخل اتاقی بردند که حدود ۲۰ متر مربع مساحت داشت و نزدیک ۴۰ نفر را در آن جا دادند. شرایط واقعاً طاقت‌فرسا بود. جایی برای نشستن وجود نداشت، برای خواب هم جا پیدا نمی‌شد. مدتی به این شکل می‌گذشت که یکی می‌خوابید و دیگری ایستاده می‌ماند، بعد از چند ساعت جایمان را عوض می‌کردیم. پس از مدتی تعدادی را به آسایشگاه دیگری منتقل کردند و کمی اوضاع بهتر شد، دست‌کم جایی برای دراز کشیدن پیدا شد.

اردوگاهی که ما در آن نگه داشته می‌شدیم، دیوار‌های بلندی داشت و ۶ ردیف سیم خاردار دور تا دور آن کشیده بودند؛ به شکلی که حتی یک حیوان کوچک هم نمی‌توانست از آن عبور کند. وضع اردوگاه طوری بود که جز دیوار‌ها و تکه‌ای از آسمان، چیزی نمی‌دیدیم و از اطراف خود هیچ خبری نداشتیم.

هر وقت بعثی‌ها خبر خوشی به دستشان می‌رسید و احتمالاً در عملیاتی به نتیجه رسیده بودند، نوار‌های مبتذل پخش می‌کردند و در اردوگاه شادی راه می‌انداختند. گاهی هم سربازان بعثی وارد می‌شدند و بی‌دلیل ما را زیر کتک می‌گرفتند. از همین رفتار‌ها می‌فهمیدیم که بعثی‌ها در جبهه‌ها شکست خورده‌اند.

یک روز هم یکی از سرکرده‌های منافقین وارد اردوگاه شد تا برای پناهنده شدن بچه‌ها تبلیغ کند، اما اسرا با پرتاب صابون به سمت او، اجازه ندادند حرفش را ادامه دهد و او را از اردوگاه بیرون کردند.

در تمام این مدت تلویزیونی در اختیار نداشتیم و اخبار را از طریق روزنامه‌های بعثی که برای مسئولان اردوگاه می‌آوردند، دنبال می‌کردیم. سرانجام یکم شهریور ۱۳۶۹ به میهن بازگشتم. بازگشت ما با استقبال گسترده مردم شریف ایران همراه شد و صحنه‌های آن روز، هنوز هم بعد از سال‌ها، از خاطرم پاک نشده است.

آخرین دیدار در رمادیه ۳ و خبر شهادت در تموز / مردم منتظر قدم‌هایت بودند، پیکرت آمد


عبدالمهدی از بچه‌های خوب شهرستان داراب بود. مدتی با ما در اردوگاه رمادیه ۳ بود و روز‌های اسارت را در کنار هم می‌گذراندیم. ۹ ماه از اسارت‌مان گذشته بود که بعثی‌ها اسرا را با توجه به سن‌وسال به چند دسته تقسیم کردند. در همان تقسیم‌بندی، عبدالمهدی را از ما جدا کردند و به اردوگاه عنبر انتقال دادند. از آن پس تنها خبر‌هایی پراکنده از او به گوش می‌رسید.

اردیبهشت ۱۳۶۹ بود که شنیدم مدتی به اسهال خونی مبتلا شده و شرایط جسمی‌اش رو به وخامت رفته است. گفته می‌شد او را به بیمارستان تموز عراق منتقل کرده‌اند. کمی بعد خبر رسید که عبدالمهدی در همان‌جا، دور از میهن و در غربت اسارت، به شهادت رسیده و به یاران شهیدش پیوسته است.

خانواده این شهید بزرگوار در خاطره‌ای روایت می‌کنند که عبدالمهدی در نامه‌هایی که برای ما می‌فرستاد، همواره ما را به صبر و بردباری فرا می‌خواند. برای آن‌که بتواند از حال امام باخبر شود، نام ایشان را «بابا مصطفی» می‌نوشت. همین نشانه ساده، حساسیت بعثی‌ها را برانگیخت و باعث شد حدود ۱۰ ماه او را از نوشتن نامه محروم کنند.

با انتشار خبر آزادی اسرا، موجی از شادی و امید شهر‌ها را فرا گرفت. ما نیز خانه را چراغانی کردیم و چشم‌به‌راه بازگشت عزیزمان ماندیم. اما این انتظار چندان طول نکشید. آرام‌آرام نهال امید در دل‌مان خشکید و چراغ چشم‌انتظاری خاموش شد. آزاده عزیزمان در سرزمین نینوا و در غربت به شهادت رسیده بود و در جوار سالار شهیدان آرام گرفت، بی‌آنکه ما در زمان شهادتش از حال او خبری داشته باشیم.

گفتگو از صدیقه هادی‌خواه


گزارش خطا

ارسال نظر
طراحی و تولید: ایران سامانه